از «ایوان غرب»(1) با چکمه یک راست آمده بود تهران، محلِ کار من.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- «از آن جا تا تهران با چکمه آمدی؟!»
جواب داد:
- «زیاد سخت نگیر، اگر ناراحتی پوتینت را بده به من.»
وقتی پوتینم را در آوردم، دادم به او. انتظار داشتم چکمه را بدهد تا من بپوشم اما دیدم چکمه را گرفت تو دستش و به راه افتاد.
با تعجّب گفتم:
- «چکمه را کجا میبری؟ پوتینم را که گرفتی؛ لااقل چکمه را بده به من.»
نگاهم کرد و گفت:
- «نه برادر! این چکمه، تحویلی و متعلق به بیت المال است. باید ببرم تحویل بدهم.»
او به راه افتاد و من پابرهنه و هاج و واج به او که پوتین پایش بود و چکمه در دستش خیره شده بودم.»
راوی: برادر شهید سید مصطفی اصغری
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.